Description
درباره کتاب بازمانده روز
توصیف احساساتم در لحظهای که بالاخره راه افتادم سخت است. در بیست و پنج دقیقه اولِ رانندگی اصلاً حسِ هیجان و انتظار به من دست نداد. بدون شک علتش این بود که هرچه بیشتر و بیشتر از خانه دور میشدم، خودم را در محیطی دیدم که حداقل آشنایی گذری را با آنجا داشتم. حالا باور داشتم که من خیلی کم سفر کردهام و به واسطه وظایفم در خانه محدود ام، اما البته که هر کسی در گذر زمان به دلایل حرفهای یا دیگر به گشت و گذار میرود و به نظر میآمد که من بیشتر از چیزی که فکر میکردم با مناطق اطراف آشنا بودم. به همان دلیلی که گفتم در حالی که زیر آفتاب به سمت مرز برکشایر میرفتم از آشنا بودن منظره اطراف تعجب میکردم. اما در نهایت منظره اطراف غیرقابل شناسایی شد و فهمیدم که از تمام محدودیتهای پیشین رد شدهام. قبلاً توصیف این لحظه را برای موقعی شنیدهام که کشتی حرکت میکند و آدم دیگر خشکی را نمیبیند. تصور میکنم تجربه نگرانی همراه با شادی اغلب در ارتباط با این لحظه توصیف میشود، خیلی نزدیک به آن چیزی است که وقتی در ماشین فورد محیط اطرافم غریبه شد حس میکردم. این اتفاق وقتی افتاد که پیچیدم و در جادهای افتادم که دامنه تپهای را دور میزد. شیبِ شانه جاده در دست چپم را حس میکردم، اما به علت وجود دار و درختهای کنار جاده نمیتوانستم ببینمش. این حس سر تا پای من را گرفت که دارلینگتون هال را پشت سر گذاشتهام و باید اعتراف کنم که کمی احساس نگرانی کردم – احساسی که با این حس که ممکن است اصلاً در جاده درست نباشم و در جهتی اشتباه در دل طبیعت گازش را گرفتهام تشدید شده بود. این یک حس گذرا بود اما باعث شد آرامتر بروم. و حتی آن موقع که از بودن در مسیر درست مطمئن شدم هم مجبور به توقف ماشین برای سبک سنگین کردن اوضاع شدم. تصمیم گرفتم که از ماشین پایین بیایم و قدری پاهایم را بکشم و آن لحظه بیش از هر موقعی احساس کردم که در لبه تپه قرار گرفتهام. در یک طرف جاده بیشهها و درختچهها از تپه بالا رفته بودند، درحالیکه در آنسو از بین شاخ و برگها میتوانستم دشت دور دست را یک لحظه ببینم. گمان میکنم چند قدمی در کنار جاده راه رفتم، به درون بیشهها خم شدم تا دید بهتری پیدا کنم که از پشت سرم صدایی شنیدم. تا این لحظه خیال میکردم که من تنهایم و با تعجب برگشتم. کمی بالاتر در آنسوی جاده ابتدای کوره راهی را دیدم که در میان بیشه زارها از تپه بالا میرفت و گم میشد. نشسته بر سنگ بزرگی که محل آن نقطه بود یک مرد سپید مو با کلاه لبه دار مشغول کشیدن پیپ شده بود. او دوباره من را صدا زد و با اینکه کاملاً متوجه حرفهایش نمیشدم دیدم که با دست به من اشاره میکند که بیا. برای یک لحظه فکر کردم که ولگرد است، اما بعد متوجه شدم یکی از محلیهاست که از هوای تازه و آفتاب تابستان لذت میبرد. و دلیلی برای رد درخواست او به ذهنم نرسید. و وقتی که نزدیکش میشدم گفت: «در عجبم قربان، که چقدر پاهایتان سالم است.» «ببخشید؟» با دست به کوره راه اشاره کرد. «برای بالا رفتن از آنجا باید یک جفت پا و ریه خوب داشته باشید که من هیچکدامش را ندارم، پس همین پایین میمانم. اما اگر سالمتر بودم آن بالا مینشستم. آن بالا فضای کوچک قشنگی است که یک نیمکت و کلی چیزی دارد. و در تمام انگلستان منظرهای بهتر از این گیرتان نمیآید.» من گفتم: «اگر چیزی که میفرمایید درست باشد، فکر کنم ترجیح بدهم همینجا بمانم. من هم اتفاقاً در سفری ماشینی هستم که قرار است منظرههای عالی زیادی را ببینم. اینکه بهترینشان را قبل از شروع ببینم قدری زود است.»
Reviews
There are no reviews yet.