Description
کتاب یک گل سرخ برای امیلی در چاپ اول فقط از سه داستان اول کتاب حاضر تشکیل میشد. هر سه داستان پیش از ۱۳۳۲ ترجمه شده بود. سه داستان دیگری که اکنون به کتاب حاضر افزوده شده است در پاییز ۱۳۶۲ ترجمه شد. بدین ترتیب میان ترجمه سه داستان اول و سه داستان آخر کتاب بیش از سی سال فاصله افتاده است، و باید منتظر بود که این فاصله در کیفیت بیان آن ها نیز مشهود باشد.
هر شش داستان کتاب یک گل سرخ برای امیلی مانند باقی داستان های فاکنر در سرزمین روکنا پاترفا روی می دهد. این سرزمین جایی است خیالی در شمال رودخانه میسی سیپی، که فاکنر نه تنها حدود آن را دقيقا معین کرده بلکه نقشه ای هم از آن کشیده است که همه شهرها و روستاها و رودها و کوه های آن را نشان می دهد و زیر آن هم نوشته : منحصرا متعلق است به ویلیام فاکنر.
خلاصه کتاب یک گل سرخ برای امیلی:
داستان های یک گل سرخ برای امیلی و سپتامبر خشك و دیلسی را می توان همچون سه عکس قدیمی از زندگی در پوکنا پاتوفا در نظر گرفت. («دیلسی» در حقيقت بخشی از پایان رمان معروف خشم و هیاهو است و فرجام کار خانواده کامیون را نشان می دهد.) «انبار وزی» هم نمایی است از همان زندگی تلخ و تباه شونده، گیرم از يك ديدگاه دیگر – از چشم فرزند خردسال يك كارگر کشاورزی با «خوش نشین» سخت جان و بر خشمی که هر از چندی زاد و زندگی اش را در يك گاری می ریزد و از این کشتزار به آن کشتزار می برد، و در نخستین برخورد با زور و ستم به شگرد همیشگی اش به آتش زدن انبار ارباب دست می زند.
داستان های دو سرباز و طلا همیشه نیست از لحاظ طعم و عمق با بقیه داستانها فرق دارد. این دو داستان را نمی توان در شمار کارهای «جدی» یا نمونه وار فاکنر قرار داد، هر چند در هر دوی آن ها قوت صناعت داستان سرایی ویلیام فاکنر به جای خود باقی است. «دو سر باز» ظاهرأ حد اعلای تلاش فاکنر است برای نزديك شدن به «ادبیات میهنی» آغاز جنگ جهانی دوم، ولی در واقع مطالعه تأثیر تبلیغات بسیج جنگی است در يك روستای دور افتاده يوکنا پاتوفا، باز از دریچه چشم يك پسر خردسال.
«طلا همیشه نیست» که در گرماگرم جنگی نوشته شده است از يك لحاظ شوخی شیرینی است درباره همان روابط تلخ سفید پوستان و سیاه پوستان، اما در حقیقت پوزخندی است به این افسانه که سیاهان موجودات گیج و گولی بیش نیستند؛ ویلیام فاکنر می خواهد بگوید که سادگی سیاهان امری است واقعی، اما آنچه گیجی و گولی آنها نامیده می شود در حقیقت شیوه کنار آمدن آن ها است با شرایط دشوار زندگی با سفید پوستان.
بخشی از کتاب یک گل سرخ برای امیلی:
وقتی که نزديك فروشگاه رسیدند لوکاس گفت: «تو همین جا صب کن.» فروشنده گفت: «نه، نه. من خودم باش حرف میزنم. اگر نتونی بهش بفروشی، هیچ…» فروشنده حرفش را قطع کرد. خودش نمی دانست چرا. جوان بود، هنوز سی سال نداشت. اما حرفش را قطع کرد و به مرد سیاه پوست نگاه کرد، که روپوش رنگ و رو رفته ای تنش بود و فقط صورتش نشان می داد که دست کم شصت سال دارد و داشت به فروشنده نگاه می کرد، و نگاهش نه تنها موقرانه بلکه آمرانه بود. لوکاس گفت: «تو همین جا صب کن.» فروشنده در روشنایی صبح آخر تابستان به حصار زمین تکیه داد و لوکاس در سربالایی راه افتاد و از پلکان فرسوده ای که کنارش مادیان جوانی ایستاده بود بالا رفت:
مادیان کهر روشنی بود با سه ساق سفید و پیشانی سفید، که زیر زین سنگین و راحتی ایستاده بود. لوکاس وارد فروشگاه شد، که در آن قوطی های غذا و توتون و دارو ردیف توی قفسه ها چیده بود و یوغ و زنجير و مهار مالبند به قلاب آویخته بود، و پشت يك میز تحریر کنار ویترین اربابش داشت توی دفتر حساب چیز می نوشت. لوکاس آرام پشت سر مرد سفید پوست ایستاد تا آن که مرد رویش را برگرداند. لوکاس گفت: «طرف اومده.» ادموندز صندلی اش را چرخاند و عقب داد. هنوز صندلی می چرخید که نگاه خیره اش را به لوکاس دوخت؛ با خشونت عجیبی گفت: «نه!» لوکاس گفت: «چرا نه!»…
Reviews
There are no reviews yet.