Description
با مطالعه اولین صفحات کتاب زن در ریگ روان با خبری تلخ و ناامید کننده روبهرو میشوید، مردی که 7 سال از او خبری نیست و طبق قوانین مرده به حساب میآید. در فصل دوم زمان به عقب برمیگردد و نشانههای از امید را نشان میدهد و در ادامه مشخص میشود که مرد نمرده است.
خلاصه کتاب زن در ریگ روان:
در داستان زن در ریگ روان سرگذشت یک مرد حشره شناس به نام نیکی جومپی روایت میشود که به دنبال ثبت نام خود در دانشنامهی حشرات است و در پی سوسکی منحصر به فرد است اما از آنچه سرنوشت پیش پای او قرار میدهد بی اطلاع است.
داستان از زبان دانای کل روایت میگردد و در هر فصل زمان داستان و اتفاقات آن متفاوت است اما این پرشهای زمانی مخاطب را سردرگم نمیکند. آنچه که در این کتاب آشکار است استفاده هنرمندانه کوبو آبه از نماد هاست. در کتاب زن در ریگ روان میتوان رد پایی از افسانه سیزیف را دید که به تلاشهای بیفرجام انسان در زندگی اشاره میکند.
بخشی از کتاب زن در ریگ روان:
سر به زیر راه افتاد و خط هلالی تلماسه ها را که چون قلعه ای بر فراز ده خیمه زده و در برش گرفته بود. دنبال کرد. به چشم انداز دور تقریبا هیچ توجهی نداشت. حشره شناس باید ششدانگ حواسش را متوجه دو سه متری دور و برش کند. و یکی از قواعد اساسی آن است که نباید به آفتاب پشت کند. اگر پشتش به خورشید باشد. سایه اش حشرات را می رماند. در نتیجه پیشانی و دماغ گردآورنده حشرات هميشه آفتاب سوخته است.
با گام های یکنواخت آهسته پیش می رفت. هر قدمی که برمی داشت شن روی کفش هایش می پاشید. جز علف های هرز با ربشه سطحی که انگار یک روزه و با هر نمی سر بر می آوردند, هیچ موجود زنده ای پیدا نبود. گاهی تک و توک مگسی لاکی که بوی عرق آدمپزاد جذبش کرده بود. دورو برش پر می زد. با این حال, دفیقا در چنین محیطی انتظار داشت چیزی پیدا کند. بخصوص اینکه سوسک ها گروه زی نیستند و می گویند که در برخی موارد نادر یک سوسک منطقهای به وسعت حدود دو کیلومترمربع را قلمرو خود قرار میدهد. مرد همچنان صبورانه پیش میرفت, ناگهان سر راه ایستاد. کنار ریشههای دستهای علف چیزی جنبیده بود. یک عنکبوت بود. عنکبوتها به دردش نمیخوردند. نشست که سیگاری دود کند. باد بیامان از جانب دریا میوزید. آن پایین موجهای پرتلاطم سر بر شنزار میکوفتند. آنجا که تلماسهها رو به غرب سر فرود میآوردند. تپه کوچکی که خرسنگی برهنه بر فراز آن بود به سوی دریا پیش رفته بود. نیزههای نور خورشید روی این خرسنگ پاشیده بود.روشن کردن کبریت مکافاتی داشت. از ده تا کبریت یکی هم روشن نشد. موج شن کنار کبریت هایی که به زمین میانداخت با سرعت عقربه دقیقهشمار ساعت مچیاش حرکت میکرد. به یکی از این موجکها توجه کرد و وقتی به نوک پاشنهاش رسید, بلند شد. شن از چین و شکنهای شلوارش پایین ریخت. تف کرد و دردهانش زبری دانههای شن را احساس کرد.
شابک: 978-964-448-222-9
Reviews
There are no reviews yet.