Description
کتاب عشق چگونه زایل می شود:
سعید نفیسی با گزینش و ترجمهی هفت داستان کوتاه از لئو تولستوی در کتاب عشق چگونه زایل میشود، شما را با بعضی از داستانهای کمتر شناخته شده اما بسیار ارزشمند این نویسندهی بزرگ آشنا میسازد. گفتنی است که مقالهای نسبتاً مفصل نیز ضمیمهی کتاب حاضر شده که مطالعهاش بیتردید شما را در درک بهتر داستانها یاری خواهد رساند.
خلاصه کتاب عشق چگونه زایل می شود:
در سال 1307 در تمام جهان مراسمی برای تولد صد سالگی غول ادبیات روسیه، لئو تولستوی (Leo Tolstoy) برگزار شد. سعید نفیسی مترجم کتاب عشق چگونه زایل میشود (I was so exhausted) یک سری مقالات در مورد وی به نگارش درآورده است که در روزنامهی شفق سرخ انتشار یافتند. او طی سالهای عدیدهای در مورد تولستوی تحقیقات زیادی نمود و در نهایت تمام مقالاتش را ضمیمهی کتاب حاضر کرد تا از این طریق با یکی از نویسندگان بزرگ در جهان بیشتر آشنا شوید. همچنین این کتاب متشکل از هفت داستان کوتاه و خواندنی از لئو تولستوی است که از خواندن آنها بدون شک لذت خواهید برد.
بخشی از کتاب عشق چگونه زایل می شود:
آلیوشا پسر دوم خانواده بود. او را «کوزه» لقب داده بودند، زیرا که روزی او را فرستاده بودند شیر برای زن شاگرد کشیش ببرد، افتاد و کوزهی شیر را شکست. مادرش او را زده بود و از آن روز بچها و او را «کوزه» نام گذاشتند. پسر بچه لاغری بود که گوشهای راست ایستادهای مثل بال مرغ و بینی بسیار درشتی داشت.
رفقا او را مسخره کردند و میگفتند: «دماغ آلبوشا مثل سگی روی کپه ماسه است».
ده یک مدرسه داشت، اما آلیوشا هرگز خواندن را یاد نگرفته بود و راستش را بخواهید هرگز وقت نکرده بود به آن جا برود. پسر ارشد در شهر بود، نوکر یک دکاندار، وآلیوشا همیشه در کارهای زراعتی با پدرش کمک کرده بود. وقتی که با خواهر کوچکش ماده گاوها و گوسفندها را نگاه میداشت تنها شش سال داشت. وقتی که بزرگ شد اسبها را شب و روز به او سپردند. در دوازده سالگی شخم میزد و گاری میبرد. گاهی زورش نمیرسید، اما پر از حسن اراده بود. همیشه خوشرو بود، وقتی که دستش مینداختند ساکت میماند، یا اینکه خودش هم میخندید. پدرش که به او غر میزد، جواب نمیداد و گوش میداد و به محض اینکه سرزنش تمام میشد لبخند میزد و اولین کاری را که پیش میآمد از سر میگرفت.
آلیوشا نوزده سال داشت که برادرش به سربازی رفت و پدرش خواست وادارش کند جایی را که برادر ارشد خالی گذاشته بود بگیرد. چکمههای کهنه برادر و شب کلاه پدر و یک جلیقه کهنه به او دادند و او را بخ شهر بردند. از لباس تازهاش بسیار شاد بود؛ اما دکاندار از ظاهر او بسیار خشنود نشد و به دهقان گفت:
گمان میکردم مردی را برای من میآوری، و تو یک تکه خمیر آوردی! به چه درد ممکن است بخورد؟
همه کاری را بلدست. بلدست ببندد و گاری ببرد. جای چهارنفر کار میکند. راست است که هر کس او را ببیند میگوید یک تکه چوب، اما رگ دارد.
خوب این را هم میبینم.
و آنچه بهترست این است که پس جوابی نمیکند… و کارکُن است!
شابک:9786229992364
Reviews
There are no reviews yet.