Description
معرفی کتاب زمانی که یک اثر هنری بودم
کتاب زمانی که یک اثر هنری بودم رمانی از نویسنده معروف و محبوب، اریک امانوئل اشمیت است. این داستان درباره مردی است که از زنده بودن خسته شده و تصمیم میگیرد به یک اثر هنری تبدیل شود!
درباره کتاب زمانی که یک اثر هنری بودم
تازیو فیرلی مرد جوانی است که قصد خودکشی دارد و چندین خودکشی ناموفق هم در کارنامهاش دارد. اما روزی که با زئوس پیتر لاما آشنا میشود، زندگیاش تغییر میکند. زئوس یک هنرمند عجیب و غریب و در عین حال شناخته شده است. او به تازیو پیشنهاد میدهد حالاکه از زندگی خسته شده است، انسان بودنش را رها کند و به یک مجسمه زنده تبدیل شود. مجسمه زندهای به نام آدام بیس که اولین در نوع خودش است.
تازیو به اثر هنری تبدیل میشود اما چیزی نمیگذرد که احساس افسردگی گریبانش را میگیرد. حالا او علاوه بر انسان بودن، آزادیاش را هم از دست داده است. تازیو دوباره با آدمهایی آشنا میشود که زندگی او را تغییر میدهند: نقاشی نابینا به نام کارلوس انیبال و دخترش فیونا. فیونا طرحی میریزد تا به تازیو کمک کند و او را از وضعیت وحشتناکش نجات دهد.
اریک امانوئل اشمیت در کتاب زمانی که یک اثر هنری بودم به نقد هنرمندانی میپردازد که هنرشان را در بوته تجارت میگذارند و ارزشش را به این شکل زیر سوال میبرند.
درباره اریک امانوئل اشمیت
اریک امانوئل اشمیت، نویسنده، نمایشنامهنویس و کارگردان فرانسوی- بلژیکی، ۲۸ مارس ۱۹۶۰ در لیون فرانسه به دنیا آمد. است. او در سالهای اخیر محبوبیت زیادی به خصوص در دنیای تئاتر بهدست آورده است. نمایشنامههای او در بیش از ۵۰ کشور جهان به روی صحنه رفتهاند و جوایز متعددی از جمله جایزه تئاتر مولیر، داستاننویسی گنکور و آکادمی بالزاک را از آن خود کردهاند. او دکترای فلسفه دارد و مضامین فلسفی را بهراحتی با داستانهایش میآمیزد. اشمیت در خانوادهای غیرمذهبی متولد شد و شاید این موضوع باعث شد که اهمیت دین در آثارش پررنگ باشد. در این اثر نیز که درواقع صحبتهای قهرمان داستان با خدا است، مسیحیت نمودی ویژه دارد. اشمیت سرانجام به آیین مسیح گروید و خود را مسیحی معرفی کرد.
از میان آثار اریک امانوئل اشمیت میتوان موسیو ابراهیم و گلهای قرآن، خرده جنایتهای زن و شوهری، مهمانسرای دو دنیا، زمانی که یک اثر هنری بودم، اسکار و خانم صورتی و یک روز قشنگ بارانی را نام برد.
بخشی از کتاب زمانی که یک اثر هنری بودم
هر بار دست به خودکشی زدم ناموفق بود.
راستش توی هر کاری ناموفق بودم: هم در زندگی هم در خودکشی.
از همه بدتر این بود که این وضعیت برایم عادت شده بود. روی کرهٔ زمین هزاران نفر مثل من به هیچ دردی نمیخورند. نباید از خودم بیشتر از این انتظار داشته باشم. وقت آن رسیده بود که کمی اراده بارِ زندگی خودم کنم. خب زندگی را به من دادهاند، پایان دادن به آن بماند به عهدهٔ خودم!
این حرفهایی بود که آن روز صبح با خود میزدم، تاآنکه گودالی عمیق جلوی رویم باز شد و نگاهم در آن خیره ماند. دورترین نقطهای که میدیدم درهای تنگ و عمیق بود که شکاف و صخرههای نوکتیزی داشت و مثل خنجری به درختان کوچک ضربه میزد و پایینتر، لکههای آبهای عظیم خروشان بینظمْ چالشی بود در برابر این سکون.
من از توان، تفکر، زیبایی و خوشاقبالی بیبهرهام، اما بدبختیام در این وضعیت نامتعارف در این است که به آن آگاهم. تنها استعدادی که دارم روشنبینی است.
شکست در زندگی را قبول میکنم… اما شکست در خودکشی! از خودم خجالت میکشم که وارد زندگی شدهام، اما عرضهٔ خارج شدن از آن را ندارم.
شاید با از بین بردن خودم کمی عزتنفس پیدا کنم.
تا همین امروز، آدم بهدردنخوری بودم: سر یک اشتباه بهوجود آمدم، برای زنده بودن به بیرون پرتاب شدم و برنامههای ژنتیکی باعث شد رشد کنم. خلاصه اینکه تحمل این چیزها برایم دشوار است.
بیست سالم بود، تمام این دو دهه را بهدوش کشیدم. سه بار سعی کردم افسار زندگی را بهدست بگیرم و هر سه بار همهچیز به من خیانت کرد: طنابی که امید داشتم خودم را با آن دار بزنم از سنگینی وزنم پاره شد، قرصهای خوابآوری که خوردم قلابی بود، و برزنت کامیونی که از طبقهٔ پنجم روی آن پریدم، یک لحاف خوشخواب از آب درآمد، اما این نوبت چهارم باید کارساز باشد.
صخرههای پالومبا بهخاطر افرادی که برای خودکشی به آنجا میآمدند شهرت داشت. صخرههای نوکتیز صدونودونهمتری و خیلی بلند که بر امواج خروشان تکیه میداد، و طبعاً این امکان را فراهم میکرد که هر موجود زندهای که از بالای آن پرت میشود بمیرد، یا روی تیغههای کناری آن به سیخ کشیده شود، یا بیفتد و هزار تکه شود، همینطور از شوک ناشی از برخورد با آب، بیهوش شود تا تضمینی باشد برای غرق شدنِ بیدرد.
هزاران سال بود که خودکشی از روی این صخرهها ردخور نداشت. من هم با دلی پرامید به آنجا رفتم.
پیش از آنکه خودم را پرت کنم، هوا را در سینه حبس کردم.
خودکشی مثل چتربازی است، پرش اول بهترین است، اما تکرار آن هیجان احساسات را کم میکند.
آن روز صبح، هیچ ترسی به دل راه ندادم. هوا مناسب بود، اما با وجود آسمان صاف، بادی شدید میوزید. حفرههای کنار صخره با آغوشی باز مرا بهسوی خود میطلبید. پایینتر، پهنهٔ دریا، برای بلعیدن من کف بهلب میآورد.
دیگر عزم خودم را برای پریدن جزم کرده بودم.
خود را بهخاطر آرامشی که داشتم سرزنش میکردم. حالا که همهچیز بر وفق مراد بود، اینهمه انزجار برای چه بود؟ باید قوی، محکم، خشن و هراسیده باشم! باید در این لحظات آخر احساساتم معنادار باشد!
اما انگارنهانگار. همچنان بیتفاوت بودم، و خودم را بهخاطر اینهمه بیتفاوتی سرزنش میکردم. میخواستم بمیرم تا به اینهمه سرزنش پایان دهم؟ چرا در این لحظهٔ آخر باید مفهومی برای زنده بودن مییافتم؟ زندگی من چون مفهومی نداشت باید پایان میگرفت.
شابک:
۹۷۸۹۶۴۷۶۴۰۹۴۷
Reviews
There are no reviews yet.