Description
معرفی کتاب به خدای ناشناخته
کتاب به خدای ناشناخته، تالیف جان اشتاین بک، رمانیست معنوی و فرازمینی با پایهی رئال. شخصیت داستان جوزف، خانوادهاش را ترک میکند تا جای بهتری را برای آنها پیدا کند که در راه…
جوزف همراه پدر و برادرانش در مزرعهای زندگی میکند اما به نظر میرسد مزرعه چندان بزرگ نیست و در غرب قیمت زمین ارزان است جوزف میخواهد مزرعه را ترک کند و به غرب برود و پدر دعای خیر را بدرقه او میکند. جوزف آدم عجیبی است جوری ناشناخته و خداوار آدمی که با زمین پیوند دارد و زمین را درک میکند با زمین حرف میزند و روح آب و زمین و پدرش را متوجه میشود. جوزف در سرزمین جدید پا میگیرد و حس میکند و وظیفه او حفاظت از روح زمین است…
جان اشتاین بک (John Ernest Steinbeck) در سالیناس کالیفرنیا در 1902 به دنیا آمد. او پیش از آنکه نویسنده موفقی شود، شغلهای بسیاری داشت؛ به عنوان کارگر مزرعه، کارگر میوه چین و کارگر ساختمان کار کرده است. این تجربیات، سبب شد تلقیاش از زندگی کارگران رمانهایش واقعی جلوه کنند. او بعداً برای سان فرانسیسکو نیوز کار کرد و گزارشاتی در مورد زندگی کارگران کشاورزی منتشر میکرد. داستانهای آنها ایدههای خوشههای خشم را به اشتاینبک میداد، که در 1939 منتشر شد.
در بخشی از کتاب به خدای ناشناخته (To a god unknown) میخوانیم:
خوانیتو خیره شده بود و با انگشتهایش کارد بلندی را که از کمرش آویزان بود، لمس میکرد، اما روماس فقط خندید و به طرف جوزف برگشت و با لحنی تحقیرآمیز گفت”خوانیتو به خودش میگوید که بالاخره یک روز با این کارد یک نفر را خواهم کشت، همین طوری به خودش مغرور است اما خوب میداند که جراتش را ندارد و همین امر باعث میشود که زیاد به خودش نبالد. “بعد رو به خوانیتو کرد”برو یک تکه چوب بردار تیز کن و بیا و غذایت را بخور، بعدا میتوانی درباره کاستیلی بودن صحبت کنی، خاطر جمع باش که هیچ کس ترا نمیشناسد. ”
جوزف ماهی تابه را زمین گذاشت و با نگاه استفهام آمیزی به روماس نگریسته از او پرسید”چرا مسخره میکنی؟از این کار چه نفعی میبری؟کاستیلی بودن چه ضرری برای تو دارد؟”
“آقای وین، او دروغ میگوید. حرفهایش همه دروغ است و اگر این دروغ را باور کنی یک دروغ دیگر خواهد گفت. یک هفته بعد هم پسرعموی ملکه اسپانیا خواهد شد. این جا خوانیتو یک ارابه ران است، یکی از آن ارابه رانها حسابی ولی من نمیتوانم شاهزاده بودنش را تحمل کنم. ”
اما جوزف سرش را تکان داد و بار دیگر ماهی تابه را برداشت. بی آن که سرش را بلند کند، گفت”فکر میکنم او کاستیلی است، چشمانش هم آبی است و اگر گذشتهاش چیز دیگری است نمیدانم ولی حس میکنم او یک کاستیلی است. ”
چشمان خوانیتو با شنیدن حرفهای جوزف حالت غرورآمیزی به خود گرفت و گفت”متشکرم آقا، هرچه میگوئید راست است. “قدش را راست تر کرد و ادامه داد”آقا، ما هم دیگر را بهتر درک میکنیم. ”
جوزف گوشت را سرخ کرد، آن را در بشقابهای حلبی گذاشت و قهوه را ریخت. او نیز به نرمی لبخندی زد و گفت”پدرم خدایش را خدا میداند و براستی هم خداست. ”
Reviews
There are no reviews yet.