Description
معرفی کتاب تنگسیر
کتاب تنگسیر یکی از مهمترین و مشهورترین آثار صادق چوبک، نویسنده معاصر ایرانی است. این کتاب به ۱۸ زبان ترجمه شده است. تنگسیر یک اثر واقعگرا با رویکردی اجتماعی انتقادی است و روایتی از ساختار ناعادلانه در مناطق جنوب کشور را روایت میکند.
فیلم تنگسیر در سال ۱۳۵۲ برگرفته از همین کتاب با بازی بهروز وثوقی ساخته شد.
دربارهی کتاب تنگسیر
صادق چوبک در کتاب تنگسیر ما را به خواندن داستان زندگی زائرمحمد که قهرمان داستان است، دعوت میکند. زائرمحمد جوانمرد تنگسیری است که زندگی سادهای دارد. خانواده دوست است و بسیار پاک زندگی میکند. اما سرمایه و پولهایش را برخی از مردم شهرنشین بندر خوردهاند و او میخواهد که از آنها انتقام بگیرد. بنابراین از خانوادهاش خداحافظی میکند تا آخرین راه چارهای که به ذهنش میرسد را امتحان کند. شخصیت زائرمحمد، شخصیت جوانمرد و عجیب و یکی از درخشانترین شخصیتهای ساخته و پرداختهی صادق چوبک است.
در کتاب شلوارهای وصلهدار نوشتهی رسول پرویزی هم داستان کوتاهی برگرفته از رمان تنگسیر صادق چوبک به چشم میخورد. نام شخصیت اصلی آن داستان، شیرمحمد است.
کتاب تنگسیر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
تنگسیر در کنار روایت جذاب خود از ماجرای داستان، نگاهی انتقادی به ناعدالتیهای جنوب کشور دارد. اگر به نوشتههایی با چنین محتوایی علاقهمند هستید، بدون شک از مطالعه کتاب تنگسیر لذت میبرید.
دربارهی صادق چوبک
صادق چوبک در تیر ۱۲۹۵ در بوشهر متولد شد. او نویسنده ایرانی بود که همراه صادق هدایت و بزرگ علوی از پدران داستاننویسی مدرن ایرانی است. در بوشهر و شیراز درس خواند و دوره کالج آمریکایی تهران را هم گذراند.در سال ۱۳۱۶ به استخدام وزارت فرهنگ درآمد. او نویسندهی رئالیست است که مشکلات و مسائل زندگی مثل فقر را بی پرده به قلم درمیآورد اما بسیاری او را به علت همین تندی قلم، نویسندهای ناتورالیست میدانند.
از آثار مشهور وی میتوان مجموعه داستان انتری که لوطی اش مرده بود و رمانهای سنگ صبور و تنگسیر نام برد.
صادق چوبک در تیرماه سال ۱۳۷۷ در برکلی درگذشت.
جملاتی از کتاب تنگسیر
هوایِ آبکیِ بندر همچون اسفنج آبستنی هُرْمِ نمناک گرما را چِکه چِکه از تو هوای سوزان ورمیچید و دوزخ شعلهور خورشید تو آسمان غرب یله شده بود و گردی از نم بر چهره داشت. جاده «سنگی»، کشیده و آفتاب تو مغز سرخورده و سفید و مارپیچ از «بوشهر» به «بهمنی» دراز رو زمین خوابیده بود. جاده خالی بود. سبک بود. داغ و خاموش بود. سفیدی آفتاب بیابان با سایه یک پرنده سیاه نمیشد.
«کنار مهنّا» گرد گرفته و سوخته و خاموش با برگهای ریز و تیغهای خنجریاش، برزخ و خشمگین کنار جاده نشسته بود. همه میدانستند که این درخت نظر کرده است و هرکس از پهلوی آن میگذشت، چه روز و چه شب، بسماللهی زیرلب میگفت و آهسته رد میشد. این «کنار» خانه اجنه و پریان بود و خیلی از مردم بوشهر قسم میخوردند که عروسی و عزای پریان را در میان شاخههای آن به چشم دیدهاند.
سایه پهن تبدار «کنار» محمد را به سوی خود کشید و نیزههای سوزنده خورشید را از فرق سر او دور کرد. پیراهنش به تنش چسبیده بود و از زیر ململ نازکی که به تن داشت، موهای زبر پرپشت سیاهش تو عرقِ تنش شناور بود. تو سایه «کنار» که رسید ایستاد و به نیزههای مویین خورشید که از خلال شاخ و برگها تو چشمش فرومیرفت نگاهی کرد و بعد کنده کلفت پرگره آن را ورانداز کرد و گرفت نشست بیخ کندهاش و به آن تکیه زد. یک برگ تکان نمیخورد. سایه خفه سنگین «کنار» رو دلش فشار میآورد.
شابک:
9780000643018
Reviews
There are no reviews yet.