Description
معرفی کتاب جاده فلاندر
کتاب جاده فلاندر، نوشته شده در سال ۱۹۶۰، مشهور ترین رمان منتشر شده توسط نویسنده فرانسوی کلود سیمون است. این رمان نام نویسنده اش را در میان دیگر نویسندگان ژانر نوآر Noir مطرح دهه ۶۰ در فرانسه و اروپا بسیار پرآوازه ساخت.
سیمون با خلق رمان جاده فلاندر موفق به کسب جایزه نوبل ادبیات خود در سال ۱۹۸۴ شد. آکادمی نوبل سوییس به پاس خدمات ارزنده کلود سیمون به جهان ادبیات و خلاقیت و نوآوری وی در عرصه داستان نویسی و جنبه های انسانی و هنری آثار وی، بزرگ ترین جایزه ادبی جهان را به وی تقدیم کرد.
دریافت این جایزه شهرت و افتخار بزرگی برای این نویسنده به ارمغان آورد. کتاب جاده فلاندر در سبک رمان نو نوشته شده که در زمره آثار جریان ساز موج جدید در جهان ادبیات می باشد و در نقطه مقابل ادبیات کلاسیک و داستان سرایی سنتی قرار می گیرد.
کلود سیمون به همراه نویسندگان نامدار دیگری همچون آلن روب گریه و میشل بوتور به عنوان پایه گذاران سبک نوینی در داستان سرایی به نام «رمان نو» مطرح شد که حرکت جدید ادبی در فرانسه بود.
کلود سیمون در این رمان از تجربه کوتاهی که در دوران خدمت در جنگ کسب کرده بود، برای توصیفات تأثیر گذار و تکان دهنده اش استفاده کرده است. جنگ در این کتاب به عنوان استعاره ای است برای شرح وضعیت انسانی در جهان مدرن.
موضوع کتاب جاده فلاندر
داستان کتاب جاده فلاندر در زمان اشغال فرانسه توسط نازی ها در جنگ جهانی دوم می گذرد. شخصیت اصلی داستان، «ژرژ»، یک سرباز فرانسوی است که بعد از شکست گروهان اش و مرگ فرمانده شان، در یک روستای جنگ زده پنهان شده و بعدها اسیر هم می شود.
بخش های مختلف زندگی و تجربیات ژرژ، از شکست گروهان تا پنهان شدن اش و پوشیدن لباس مبدل، درگیری، سعی به فرار، لحظات استثنایی ملاقاتش با یک زن، اسارت و سفر حیوان گونه اش با قطار، همگی موضوعات این رمان هستند. در تمام طول رمان، ماجرای دیگری در فرانسه حدود دویست سال پیش و در یک خانه نسبتاً اشرافی هم، به شکل موازی، روایت می شود.
این دو داستان ارتباطی با هم پیدا نمی کنند. «سروان»، «بلوم» و «ایگلزیا» شخصیت های اصلی دیگر داستان هستند. این قهرمانان در اوج خستگی، درماندگی و نا امیدی به آنچه که برایشان باقی مانده است چنگ می زنند و اگرچه قلبا دلیلی برای ادامه زندگی و حتی جنگیدن نمی یابند، اما برای زنده ماندن هر کاری می کنند.
در بخش هایی از کتاب جاده فلاندر می خوانیم:
_اما چه سعادتی داشت که آن قدر زنده نماند تا این را بفهمد، یعنی که همۀ انقلاب ها در مصیبت و بلا قوت می یابند و قوام می گیرند تا سرانجام با مقدس شمردن پیروزی های نظامی تباه شوند و ضایع گردند…
_دو چیز همواره ذهن مرا به خود مشغول داشته است: «پاره پاره بودن احساساتی که آدمی دارد و هرگز با یکدیگر ربطی ندارند، و در عین حال مجاور بودن آنها در ذهن. من می خواهم با عبارتهای خود این مجاورت را نشان بدهم. به کار بردن صفت فاعلی میسر می سازد که من خود را بیرون از زمان قراردادی قرار دهم.» وقتی که می گوییم: «او به فلان جا رفت. احساس می کنیم عملی انجام گرفته است که آغاز و پایانی داشته است، اما در حافظه نه آغازی هست نه پایانی…»
_دیگر نمی توانستند باران را ببینند، فقط صدای آن را می شنیدند و حس می کردند که زمزمه کنان و خاموش و شکیبا و حیله گرانه در شب تاریک جنگ می بارد و از هر سویی بر بالای سر آنان و زیر پای آنان روان بود چنانکه گویی درختان نامرئی و دره نامرئی و همه عالم نامرئی رفته رفته آب می شد.
Reviews
There are no reviews yet.