Description
معرفی کتاب حتی وقتی می خندیم
کتاب حتی وقتی می خندیم نوشتهٔ فریبا وفی در نشر مرکز چاپ شده است. این اثر دومین مجموعهداستان فریبا وفی است.
درباره کتاب حتی وقتی می خندیم
کتاب حتی وقتی می خندیم شامل ۲۲ داستان کوتاه است. فریبا وفی در این کتاب تلاش دارد متفاوت با مجموعه داستان اولش ظاهر شود و به مضامین شخصیتر توجه بیشتری دارد.
او با زبانی ساده شخصیتهای افراد را واکاوی میکند و احساسات درونشان را نشان میدهد. این کتاب پر از لحظههای شادی و غم و ترس شخصیتهاست.
کتاب حتی وقتی می خندیم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به داستانهای کوتاه ایرانی پیشنهاد میشود.
درباره فریبا وفی
فریبا وفی متولد اول بهمن سال ۱۳۴۱ در شهر تبریز است. رمانهای پرنده من و رؤیای تبت از مشهورترین آثار او است که برندهٔ چند جایزه معتبر ادبی در ایران شده است.
درونمایه مشترک آثار وفی پرداختن به زنان و زندگی زنان است. داستانهایی از فریبا وَفی به زبانهای روسی، سوئدی، عربی، ترکی، ژاپنی، انگلیسی و آلمانی ترجمه شده است.
او اولین داستان جدی خود را با نام «راحت شدی پدر» در سال ۱۳۶۷ در مجله آدینه چاپ کرد. نخستین رمان او «پرنده من» در سال ۱۳۸۱ منتشر شد که مورد استقبال منتقدان قرار گرفت.
از رمانهای او میتوان به کتابهای رازی در کوچهها، ماه کامل میشود، بعد از پایان و روز دیگر شورا اشاره کرد.
بخشی از کتاب حتی وقتی می خندیم
«او دوست دارد علت لبخندم را بداند. اصلا میخواهد علت هر چیزی را بداند. من لحن اقناعکننده خاصی را کشف کردهام. یک جمله سرراست و کامل او را راضی میکند. حواسم هست که جوابم دوپهلو و مبهم نباشد.
او درون ندارد. آدم بیشیلهپیلهای است برای همین صراحت و صداقت او را راضی میکند و حتی به وجد میآورد. من لذت راز داشتن را بعد از ده سال زندگی مشترک پیدا کردهام. وقتی همه چیز مشترک میشود اختصاصی بودن یک چیز لذت خاصی به آدم میدهد.
با او سوار اتوبوس میشویم. اتوبوس شلوغ است. رو در روی هم ایستادهایم. هیچ چیز بین ما دو نفر نیست غیر از میله وسط اتوبوس و رازی که من با نگاهم آن را زیباترش میکنم. او میله را میبیند ولی نمیتواند رازم را ببیند، یا آسیبی به آن برساند. نمیتواند آن را از من بگیرد، یا تحقیرش کند. من آن را به خودم میفشارم و از میان جمعیت عبور میکنم. از اتوبوس پیاده میشویم و پا به پای هم راه میرویم.
او عاشق پیادهروی است. برای این که مرا به این کار راغب کند هر روز از شکم بزرگ و بیریختم میگوید و یک روز برایم یک جفت کتانی سفید میخرد. کفشها را میپوشم و کنارش راه میروم. او حرف میزند. من گوش میکنم. دستم را در دستش میگیرد و با محبت آن را فشار میدهد. مثل زوجهای جوان و بیخیال در خیابانها پرسه میزنیم و به خانه برمیگردیم.
او بعد از دو روز میرود. من با رازم تنها میمانم. خوب نگاهش میکنم. رازم صدای بمی دارد و ترس را از آدم دور میکند.
نمیدانم چه اتفاقی میافتد ولی تمام شوقم را برای تنها بودن با رازم از دست میدهم. رو در رو شدن با او هیچ لطفی برایم ندارد. از او میخواهم از من فاصله بگیرد. لازمش ندارم. به نظرم میرسد زنهای سادهای که چشمانشان هیچگاه به درونشان خیره نمیشود متانت بیشتری دارند.»
Reviews
There are no reviews yet.