Description
معرفی کتاب ساعت ها
کتاب ساعت ها، رمانی نوشته ی آگاتا کریستی است که اولین بار در سال 1963 به انتشار رسید.
شیلا وب انتظار داشت تا یک زن نابینای مورد احترام و متشخص به نام خانم پبمارش را در خانه ی این زن در خیابان ویلبراهام کرسنت ملاقات کند اما او در عوض، جسد مردی میانسال را پیدا کرد که در کف اتاق نشیمن افتاده بود.
اما خانم پبمارش بیان می کند که اصلا منتظر ملاقات با شیلا نبوده و همچنین، می گوید ساعت های زیادی که در اطراف جسد مرد میانسال به چشم می خورند، متعلق به او نیستند. کاملا مشخص است که آن ها برای حل این معمای پیچیده به کارآگاهی زبده نیاز دارند.
پوآرو مسئولیت رسیدگی به این پرونده را به عهده می گیرد و در مورد آن اظهار می کند: «این جنایت آنقدر پیچیده است که باید خیلی ساده باشد.» اما قاتلی آزادانه در حال دسیسه چینی است و زمان نیز، هر لحظه به پیچیدگی این پرونده می افزاید.
قسمت هایی از کتاب ساعت ها:
_آقای کاری هم رفته بود و به قتل رسیده بود. ولی فقط این نبود. برای قاتل مهم بود که هویتش شناسایی نشود. کیف بغلی نداشت. اوراق شناسایی نداشت. مارک خیاطی لباسش را برداشته بودند. ولی این ها کافی نبود. کارت ویزیت چاپی شرکت بیمه فقط در کوتاه مدت فایده داشت. ولی اگر قرار بود هویتش هرگز معلوم نشود، باید برای او هویت جعلی درست می کردند. به همین دلیل مطمئن بودم که دیر یا زود بالاخره یک نفر پیدا می شود و هویت مقتول را شناسایی می کند. برادری، خواهری، زنی. خب، زنی پیدا شد. خانم ریوال. صرف اسمش کافی است که آدم شک کند. در سامرست روستایی است به اسم کاری ریوال. من مدتی در حوالی این روستا اقامت داشته ام. پیش چند نفر از دوستانم. می بینیم که ناخودآگاه این دو اسم انتخاب شده: آقای کاری، خانم ریوال. پس تا اینجا نقشه معلوم شد. ولی مانده بودم که چطور قاتل به این نتیجه رسیده که هویت واقعی جسد معلوم نمی شود. چرا اینطور فکری کرده؟
_به زبان پلیسی: ساعت 2 و 59 دقیقه ی نهم سپتامبر رهسپار هلال ویلبراهام به سمت غرب بودم. بار اول بود که به آنجا می رفتم و راستش را بخواهید پاک گیج شده بودم. همین طور با اتکا به شمّ غریزی خودم پیش می رفتم و هرچه احتمال موفقیتم کاهش می یافت، سماجتم بیشتر می شد. من این طور آدمی هستم.
_«بعد چه کار کردید؟» «با احتیاط راهم را پیدا کردم و مواظب بودم پایم به چیزی نخورد.» «بعدش؟» «زانو زدم و کورمال کورمال دست کشیدم. دست آدم بود. یخ. نبض نداشت… بلند شدم، آمدم اینجا نشستم. منتظر شدم. می دانستم که به موقع یک نفر می آید. آن زن… آن دختر، هر کس بود، خبر می دهد. فکر کردم بهتر است از خانه خارج نشوم.» از آرامش زن کیف می کردم. جیغ نزده بود. وحشت زده از خانه فرار نکرده بود. همان جا نشسته و منتظر شده بود. کار عاقلانه ای است، ولی هر کسی نمی تواند اینطور رفتار کند.
شابک:
978-964-363-729-3
Reviews
There are no reviews yet.