Description
معرفی کتاب سفر به دیگر سو
کتاب سفر به دیگر سو سومین کتاب از مجموعه آثار کارلوس کاستاندا، ادامه روایتی واقعی و تاملبرانگیز از آشنایی یک دانشجوی مردمشناسی با ساحری سرخپوست و حوادث عجیب و خارق العادهای است که برای او اتفاق میافتد.
سفر به دیگر سو (Journey to Ixtlan) سومین کتاب از مجموعه آثار دنبالهدارِ «کارلوس کاستاندا» است. از آشنایی او با دن خوان ده سال گذشته، اما اتفاقاتی که رخ میدهد، نگرش کاستاندای سرسخت و لجوج را به کل تغییر میدهد و
او تازه متوجه میشود اساس دانش دن خوان هیچ ربطی به گیاهان توهمزا ندارد، بلکه دانش و حقیقتی که از آن سخن میگوید، بینیاز از هرگونه خلسههای دروغین و ساختگی است و این منش مبارز، فراموش کردن گذشته، خضوع، سکوت درون، قدرت و راهنماییهای مرگ است که انسان را به مرحله دانایی و عرفان حقیقی میرساند.
این دریافت جدید و اتفاقات خارقالعادهای که برای کارلوس کاستاندا رخ میدهد، او را بر آن میدارد تا نکاتی که از نظرش بیاهمیت بودند (از ابتدا تا زمان تحول راستینش) مورد ارزیابی مجدد قرار دهد و آموزههای مهم و ارزشمند دن خوان را در ادامهی تعلیماتش در این کتاب بگنجاند. دنیا متوقف میشود و سفر در قلمروی حقیقت تازه آغاز شده…
کارلس کاستاندا «یا با تلفظ مکزیکی: کاستانیِدا» (Carlos Castaneda) نویسنده معروف آمریکایی که اصالتاً اهل پرو است، به خاطر نوشتن کتابهای شمنباوری از شهرتی جهانی برخوردار شد.
کتابهای او به 17 زبان ترجمه شده و بیش از 28 میلیون نسخه فروش داشتهاند که جنجال و توجه فراوانی در میان علاقهمندان به فلسفه و آیینهای عرفانی به وجود آوردند.
وی در یکی از دانشگاههای کالیفرنیا به تحصیل در رشته مردمشناسی مشغول بود، اما برای وسعت بخشیدن به دانش خود، پس از آشنایی با «دن خوان ماتوس» تحت تعلیمات این پیر سرخپوست از قبیله یاکی قرار گرفت.
آثار او در واقع حکم پایاننامه دکتری او در رشته مردمشناسی را دارند. هر چند برخی از منتقدانش این کتابها را داستانهایی تخیلی میدانند و برخی دیگر آنها را در زمره روایتهای فلسفی ارزشمند قرار میدهند،
اما رهروان راستین طریق آگاهی میدانند که تعلیمات دن خوان و روایت کاستانیِدا از این آشنایی حقیقت است، هرچند حقیقتی دیگرگون… کاستانیِدا در سال 1973 تا هنگام مرگ از انظار عمومی خارج شد تا بیشتر بر رشد درونی خود کار کند.
در بخشی از کتاب سفر به دیگر سو میخوانیم:
دن خوان نگاهی به توشهی آب و غذایمان انداخت و گفت چیز زیادی از آن باقی نمانده و زمان بازگشت به خانه فرا رسیده. به او گفتم حداقل دو روز طول میکشد تا به خانهاش برسیم،
اما او گفت قصد ندارد به سونورا بازگردد، بلکه به شهری در حاشیه میرود تا کاری آنجا انجام دهد. فکر کردم قرار است پایین رفتن را از طریق یکی از مسیلها شروع کنیم، اما دن خوان به سمت شمال غرب و فلاتی بلند رفت.
بعد از حدود یک ساعت پیادهروی، وارد مسیلی عمیق شدیم که به نقطهای منتهی میشد که دو قلهی دیگر به هم میپیوستند. آنجا سربالایی عجیبی به چشم میخورد که به بالای یکی از دامنهها میرسید و مانند پلی مقعر بین آن دو قله کشیده شده بود.
دن خوان به منطقهای در آن قسمت اشاره کرد و گفت: «به اونجا نگاه کن و چشم ازش برندار. خورشید تقریباً عمود میتابه.»
او برایم توضیح داد که نور خورشید درست هنگام ظهر، میتواند به من در «بیعملی» کمک کند. سپس چند نکته را گوشزد کرد:
اول اینکه باید لباسهای تنگ و چسبانم را در میآوردم، سپس باید چهارزانو مینشستم و آگاهانه به نقطهی مورد نظر نگاه میکردم. در آسمان ابرهای بسیار اندکی به چشم میخورد و در سمت باختر اصلاً هیچ ابری نبود.
روزی گرم بود و آفتاب تابان بر تنور سنگهای آذرین میتافت. با دقت منطقهی مورد نظر را نگاه کردم. پس از انتظاری طولانی، پرسیدم دقیقاً باید دنبال چه چیزی باشم؟ اما دن خوان با اشارهی دست از من خواست ساکت شوم.
Reviews
There are no reviews yet.