Description
نام جان اشتاین بک با صدای انسانهای ستمدیده و چهرهی رنجور آنها پیوند خورده است. او با مشاهدهی بیکاریها، بحرانها و رنج طبقهی کارگر در مقابل نظام سرمایهداری قد علم کرده است و درد مشترک این طبقه را فارغ از نژاد و ملیت بیان میکند. کتاب اتوبوس سرگردان به قلم جان اشتاین بک ماجرای یک اتوبوس و مسافران آن در جادههای خراب و دورافتادهی کالیفرنیا است. این رمان گوشهای از هیجانها و هوسهای زنان و مردان را به تصویر میکشد.
خلاصه کتاب اتوبوس سرگردان:
کتاب اتوبوس سرگردان دربارهی برش کوتاهی از زندگی مسافران اتوبوسی است که هریک از آنها از جایی آمدهاند و به جایی متفاوت میروند. اما آنچه آنها را در این اتوبوس به هم نزدیک میکند و پیوند میزند، بدبختی و فلاکت است. شخصیتهای اصلی کتاب اتوبوس سرگردان را رانندهی خوش مشرب، دختری رقاص در کاباره، فروشندهی دورهگرد، یک پسر جوان، دختری تحصیل کرده همراه با پدر و مادر این دختر تشکیل میدهد.
جان اشتاین بک کتاب اتوبوس سرگردان را در سال 1947 منتشر کرد. همچنین کتاب اتوبوس سرگردان مشابه دیگر آثار او به نظام سرمایهداری و رکود اقتصادی و به دنبال آن بیکاری، فقر و تنگدستی توجه کرده است. او گاهی از چهرهی رنج دیدهی کشاورزان و گاهی دستان پینه بستهی کارگران را محور اصلی داستانهای خود قرارداده است. حال اینبار به سراغ طبقهی فرودست دیگری رفته است که مدتهاست به حال خود رها شدهاند: مهاجران و روسپیان
جان اشتاین بک قلمی روان و لحنی طنز دارد. او با مهارت کلمات را کنار یکدیگر میچیند و تصویری واضح از روزگار گذشتهی آمریکا رسم میکند. در آثار او میتوان رد پای فلسفه و روانشناسی را مشاهده نمود.
بخشی از کتاب اتوبوس سرگردان:
برنایس پریچارد و دخترش میلدرد و آقای پریچارد دور میز کوچک سمت راست در ورودی سالن غذاخوری نشسته بودند. این گروه کوچک خیلی به هم نزدیک بودند. میلدرد نسبت به پدر و مادرش که به هرحال پیرند احساس سرپرستی میکرد. او اغلب در شگفتی میماند که والدینش چگونه با این سن و سال در این دنیای بیقانون و درندشت زنده ماندهاند. او آنها را همچون بچههای کوچک، ساده و بی دفاع میدانست و البته که این موضوع در مورد مادرش صدق میکرد. اما میلدرد به فنانایذیری بچه و البته به پشتکار او در انتخاب راهش نیز میاندیشید. نوعی از این فناناپذیری در مورد «برنایس» صدق میکرد. او نسبتا زیبا بود. با بینیای راست که یک عینک فنری مدل قدیمی از شکل افتاده به چشم داشت. قسمت بالایی و غضروفی بینیاش در زیر عینک باریک مینمود و دو نقطه ی قرمز طرفینش از فشار عینک بر روی آن حکایت میکرد. چشمان کبود و نزدیک بینش به او حالتی دلچسب و روحانی میبخشید. به رغم سرزندگی زنانه و لطیفش هميشه لباسهایی با دوخت و مدل کلاسیک میپوشید. گاهگاهی درلباسهایش از تور و سنجاق سینههای آنتیک استفاده میکرد. کمر پیراهنش هميشه حاشیه دوزی شده، یقهها و سردستها هميشه بیعیب بودند. هنگام استحمام از آب سنبل دار استفاده می کرد و به همین دلیل پوست و لباس ها و کیفش همیشه بوی سنبل می داد. ولی از طرف دیگر نیز تقریباً به طور نامحسوسی بوی ترشی از او به مشام می رسید. زانوان و پاهایش قشنگ بود و کقش بسیار گرانبهای بندداری به پا داشت که بچهگانه به نظر میرسید و رویش نیز پاپیون کوچکی دیده میشد. دهان پژمرده و نرمش که به دهان بچه ها میمانست. هیچ گونه شخصیتی به او نمیبخشید. خیلی کم حرف میزد. اما در میان دستهی خودشان به خاطر خوبی و داناییاش شهرت و اعتبار زیادی داشت. خوبیاش این بود که دربارهی مردم حرفهای قشنگ و دلنشینی میزد. حتی مردمی که آنها را نمیشناخت. داناییاش هم این بود که هرگز دربارهی چیزهای مبتذل و معمولی مثل عطر و غذا با کسی بحث نمیکرد. عقاید خاص دیگران را با لبخندی آرام میشنید و گویی به خاطر داشتن چنین عقایدی میبخشیدشان، اما حقیقت این بود که او اصلا به حرفهای آنها گوش نمی داد!
Reviews
There are no reviews yet.