Description
کتاب عشق و مرگ در کشوری گرمسیر:
شیوا نایپل در کتاب عشق و مرگ در کشوری گرمسیر، تصویرگر کشوری است که بعد از رسیدن به استقلال، همچنان درگیر مسئلهای به نام استعمار است.
شیوا نایپل (Shiva Naipaul) برادر کوچکتر و.س نایپل (برنده جایزه نوبل ادبی 2001) بود که در سن 40 سالگی در 1985 از دنیا رفت. از او 3 رمان و 3 غیر رمان به جا مانده است. او هم مانند برادر بزرگش از راویان پست کولونیالیسم (پسا استعماری) است و به زعم برخی بیش از برادر بزرگ با شخصیتهای روایت هم دردی میکند.
خلاصه کتاب عشق و مرگ در کشوری گرمسیر:
کتاب عشق و مرگ در کشوری گرمسیر (Love and death in a hot country)، کوتاهترین و آخرین رمان شیوا نایپل است که در سال 1983 میلادی منتشر شد. داستان در کشوری خیالی به پیش میرود و همانطور که از عنوان کتاب مشخص است، آب و هوای کشور مورد نظر نایپل، همیشه گرم است و دولتی فاسد، بر مردم آن حکمرانی میکند؛ کشوری که فقر و سرخوردگی در آن بیداد میکند.
نایپل در این اثر به خوبی، بیقراریهای مردم کشور مورد نظر را نشان میدهد. انسانهایی پیچیده، که هیچ لذتی را در زندگی خود تجربه نمیکنند. شیوه روایت نایپل، کاملا مناسب چنین داستانی است؛ نویسندهای که در سراسر داستان، تغییر چندانی در شیوه روایتش ایجاد نمیشود و با ریتم یکنواختی که ایجاد کرده، احساس ناامیدی شخصیتهای داستانش را، به خوبی به مخاطب القا میکند.
در این رمان نایپل نگاه سرد و تیرهاش را متوجه یک سرزمین خیالی آمریکای جنوبی کرده که در آن زوجی لیبرال از بر باد رفتن همهی امیدها و آرزوهایشان در تب و تاباند. یکی از قهرمانان کتاب چنین نتیجه میگیرد: «در این قطعه خاک سترون که بر حاشیهی قارهی بیرحم جا خوش کرده هرگز هیچ چیز ارزشمندی ایجاد نشده و هیچگاه نیز نخواهد شد.»
بخشی از کتاب عشق و مرگ در کشوری گرمسیر:
اوبری بیشتر وقتها به یاد اولین دیدارشان میافتاد و آن را مانند فیلمی از سر تا ته مرور میکرد و از روی عادت بعضی صحنهها را ثابت نگه میداشت و با شیفتگی در آن موشکافی میکرد. گویی رازی در آن نهفته بود، یا کلید سرگشتگیهایش در آن بود. بارها آن صحنه را از نظر گذراند، داینا و خود را تماشا کرد. با مرور گذشته، انگار وقایع صحنهها بی آنکه در زمان خود کمترین رنگی از اندوه داشته باشد، معصومانه نطفهی تمام حوادث بعدی را در خود داشت. با این حال میگذاشت زن را همانطور که بعدها دید ببیند، فارغ از رنگ شناخت تلخی که برایش به همراه آورده بود.
کتابفروشی وقتی تازه باز شد در آن خیابان نسبتاً خلوت نزدیک پارک استقلال قرار نداشت، بلکه در کمال تعجب، در حومهی کثیف و شلوغ غربی چارلز تاون دایر شده بود. ساختمان کتابفروشی نبش خیابان اصلی قرار داشت و قبلاً مطب پزشکی جراح بود. دو ردیف مغازهی پیالهفروشی، اغذیهفروشیهای ارزان، کارگاههای تاریکی که در آنها اشیاء زهوار در رفته را تعمیر میکردند و مسافرخانههایی با ساکنان مشکوک در دو طرف خیابان دیده میشد. در یک طرف اورورا (اوبری اسم مغازهاش را چنین گذاشته بود) پیالهفروشی پر جار و جنجالی به نام بار آرامش، قرار داشت که شب و روز صفحه پخش کن سکّهای آن با بومبوم خود به نحو خاصی اعصاب مشتریها را تسکین میداد مشتریهایی که مدام از دل تیرهاش بیرون میآمدند تا در پیادهرو شکوفه بزنند، یا دلشان بههم بخورد یا با سرگیجهای ناگهانی نقش زمین شوند، درست روبهروی بار یک سینمای فکسنی قرار داشت.
آنجا جای مناسبی برای اجرای طرح خاص تعالی فرهنگ کویامیها نبود. اما در آن آشفتهبازار، مطب جراحی سابق تنها جای قابل توجهی بود که اوبری توانست با کرایهی معقولی پیدا کند. او که نمیخواست آغاز کار بزرگش به تأخیر بیفتد، بهرغم نصایح دیگران، پیش رفت و در آن جای نامناسب مستقر شد. میگفت: «درست همینجور جاهاست که مغازهی کتابفروشی من حسابی به درد میخورد.»
شابک:9786005906035
Reviews
There are no reviews yet.