Description
معرفی کتاب قله ها و دره ها:
کتاب قلهها و درهها به قلم اسپنسر جانسون به شما کمک میکند تا با استفاده از تکنیکها و راهکارهایی کاربردی زندگی کاری و شخصیتان را در جهتی مثبت متحول کنید.
اسپنسر جانسون (Spencer Johnson) به عنوان یکی از پرفروشترین نویسندگان نیویورک تایمز معتقد است که هر یک از ما شرایط متفاوتی را در زندگی تجربه میکنیم؛ شرایطی که گاه مطلوب و ایدهآل و گاه تلخ و رنج دهنده هستند. همه مشتاقیم شرایط خوب بیشتری تجربه کنیم و تا جایی که امکان آن وجود دارد از شرایط بد و نامطلوب میگریزیم و دوستشان نداریم.
کتاب قلهها و درهها (Peaks and Valleys) دربارهی همین لحظات و تجربههای خوب و بد است. تجربههای تلخی که به دره تعبیر میشوند و تجربههای شیرینی که قلهاند. این کتاب به شما یاد میدهد که چطور با این قلهها و درهها رو به رو شوید و چطور بعدا، درههای کمتر و قلههای بیشتری را تجربه کنید.
بخش بزرگی از رویدادها و اتفاقاتی که اطراف ما رخ میدهند و بر زندگی ما اثر میگذارند امکان دارد به خواست ما نباشند. ولی واکنشی که ما درمقابل آن رویدادها از خود بروز میدهیم به ارادهی خودمان است. بنابراین باید بدانیم که رسیدن ما به موفقیت و یا شکست به واکنشی بستگی دارد که در مواقع مختلف از خود بروز دادهایم.
برای رسیدن به این مفهوم جانسون در کتاب حاضر داستان زندگی مردی را بازگو میکند که با ناامیدی تمام در اعماق درهای بزرگ زندگی خود را میگذراند تا اینکه روزی پیرمردی را ملاقات میکند که در بلندای قلهای پرعظمت ساکن است. مرد جوان در آخر داستان با معاشرت با این پیرمرد پر تجربه میفهمد که چطور با بهرهگیری از تکنیکهای کاربردی او در حوادث خوب و بد زندگیاش به آرامش و موفقیت برسد.
جملاتی از کتاب قلهها و درهها:
– اگر خوبیهایی که در لحظات بد وجود دارند را پیدا کنی و از آنها استفاده کنی، میتوانی درهات را به قله تبدیل کنی.
– راه خروج از دره را زمانی پیدا میکنی که متفاوت ببینی.
– همهی مردم، در کار و زندگی فراز و نشیبهایی دارند.
– وقتی در قله هستی، اوضاع را بهتر از آنچه که هست نبین و وقتی که در دره هستی، شرایط را بدتر از وضع موجود، ندان. واقعیت را دوستت بدان.
– قلهی شخصی همان غلبه بر ترس است.
در بخشی از کتاب قلهها و درهها میخوانیم:
وقتی که جوان به درهاش برگشت، به خاطر آورد که چطور در علفزار ایستاده بود و به قلهی دور دست نگاه میکرد و رویای یافتن روشی متفاوت از زندگی را در آنجا میدید. سپس از شدت هیجان احساس گرما کرد. در واقع او به قله صعود کرده بود و همانطور که امید داشت، دید بهتری پیدا کرده بود.
حالا او مشتاق برگشتن به کار خود، با چشمانداز جدیدش بود و از اینکه پدر و مادر و دوستانش، با شنیدن ماجراجوییاش چه فکری میکنند، هیجانزده بود. همانطور که به خانه میرفت فکر میکرد که: چشمانداز این دره خیلی کوچک است و دیدن مناظر بزرگ از روی قله، خیلی راحتتر است. حس بسیار خوبی نسبت به خودش داشت.
به بانوی جوانی که دوستش داشت فکر میکرد و امیدوار بود که با شنیدن داستان سفر و آموختههای جدیدش تحت تأثیر قرار بگیرد.
وقتی به خانه رسید، با والدینش، از سفرش به بالای کوهستان و چیزهایی که از پیرمرد یادگرفته بود، صحبت کرد.
او به آنها گفت که این فلسفهی جدید، به سرمایهای ارزشمند در محل کارش تبدیل میشود و به زودی مشهور خواهد شد.
پدر و مادرش با تعجب به همدیگر نگاه میکردند. حرفهای او را باور نکرده، اما حرفی هم نزدند. خودش هم صد درصد به گفتههایش اطمینان نداشت و مردد بود که آیا این چشمانداز، واقعاً میتواند چنین تفاوتی ایجاد کند؟ کمی شک داشت، اما مشتاق بود امتحان کند تا ببیند.
Reviews
There are no reviews yet.