Description
کتاب یک چیز به هر حال یک چیز است مجموعه ای است شامل چهل و چهار داستان که شیوه روایت همه آنها اول شخص است. چهل و سه داستان از این مجموعه از زبان یک انسان و داستان چهل و چهارم از زبان یک سگ روایت می شود. در این چهل و چهار داستان آلبرتو موراویا به دنیای درون پای می گذارد. او معنای هر « چیز » ی را که انسان با آن در ارتباط است مقدم بر شکل و ظاهر آن قرار می دهد و هرچند عجیب به نظر می رسد امّا درست در همین لحظه است که هر « چیز » در نظر او مفهوم واقعی خود را می یابد.
خلاصه کتاب یک چیز به هر حال یک چیز است:
کتاب یک چیز به هر حال یک چیز است داستان مردی است که دچار نوعی بیماری شده و احساس میکند تمام اشیای پیرامونش با وی سخن گفته و سعی در ثابت کردن خویش دارند. کار تا جایی پیش میرود که او حس میکند هر یک از اعضای بدن و همسرش و وسایل متعلق به وی نیز تکتک با او سخن میگویند. بنابراین به این نتیجه میرسد که احتیاجی به صحبت متقابل بین آن دو نیست. اما همسر وی به شدت از این موضوع آزرده میشود. پس از این ماجرا، مرد، تا حدودی، به اشتباه خویش پی برده و در صدد جبران برمیآید.
اما هنگامی که برای عذرخواهی نزد همسرش میرود، دوباره همان افکار پیشین به وی هجوم آورده و به همان نتیجۀ قبلی میرسد. یک چیز به هر حال یک چیز است، مشتمل است بر 20 داستان کوتاه که برخی از آنها عبارت است از: یک آدم معمولی؛ بیدار شو؛ نشانهها؛ رنگها و شکلها؛ شلوغش نکنیم؛ و جعبۀ چینی.
بخشی از متن داستان چلستینا:
در دانشگاه با هم آشنا شدیم. من ریاضی می خواندم و او روانشناسی. مدت ها با هم بودیم تا اینکه به او اظهار عشق کردم و خلاصه، قبول کرد تا به همسری من درآید. پس از ازدواج، برای زندگی به خارج از شهر نقل مکان کردیم. تقریباً دو سال بعد اولین دخترمان، چلستینای عزیز، به دنیا آمد. خوب یادم می آید که چلستینا چطور اولین قدم هایش را برداشت. تا آن روز، با تمام سر و صدایی که می کرد ( صدایی دوست داشتنی داشت، تیک تیکی دقیق و نرم ) از روی سکوی نقره ای اش تکان نمی خورد؛ امّا همین که چرخ به پایش کردیم، یکدفعه از جا کنده شد و پرید روی زمین.
من و زنم به هم چسبیده بودیم، نفس در سینه مان حبس شده بود. چلستینا مصمم به طرف در رفت، امّا سر راهش یک صندلی سبز شد؛ ایستاد. مدتی تکان نخورد و بعد اتفاق تازه ای افتاد: چلستینا عصبانی شد. صدای یک جور غرّش فلزی ضعیف به گوشمان رسید. تمام قسمت هایش دیوانه وار می لرزیدند؛ دوباره حرکت کرد امّا از جلو محکم خورد به صندلی و به پشت افتاد. وقتی که افتاد، عملاً اوراق شد: دور و برش، روی زمین، همه جا پیچ و مهره و میله و سیم پخش شده بود. من و زنم نفهمیدیم چطور خودمان را به او رساندیم، چلستینا را دوباره روی سکویش گذاشتیم، چهار ساعت کار کردیم تا توانستیم دوباره رو به راهش کنیم. در حین کار، وز وزی تند همراه با لرزشی شدید را احساس می کردیم؛ چلستینا در فکر بود. امّا به چه فکر می کرد؟
طولی نکشید که فهمیدیم. چون، همین که آخرین پیچش را سفت کردیم، چلستینا خود را از سکو پایین انداخت و با عزمی جزم به طرف دشمنش، یعنی صندلی، حرکت کرد. امّا این بار در نزدیکی آن ایستاد، لحظه ای بی حرکت ماند، بعد دنده عقب رفت؛ از سمت چپ، صندلی را دور زد و سرانجام پیروزمندانه به سمت در رفت. این اتفاق را با تمام جزئیاتش شرح دادم چون در آن موقعیت بود که چلستینا نشان داد که سه استعداد مهم را در حد اعلای خود دارد: روح مشاهده گر، حافظه و توانایی تنظیم رفتار. به لطف اولین استعدادش، دلایل شکست خود را بررسی کرد؛ به لطف دومی، آنها را ثبت کرد؛ و دست آخر، استعداد سومی، یعنی تجربه، مجال عکس العملی مناسب را به او داد.
Reviews
There are no reviews yet.