توضیحات
معرفی کتاب انگشت مجسمه
کتاب انگشت مجسمه داستان بلندی به قلم فرهاد حسن زاده است که ماجرای آن به دوران قبل از انقلاب اسلامی مربوط میشود.
شخصیت اصلی داستان پسری به نام جمیل و از مبارزان مخالف رژیم پهلوی میباشد. پدر او در سال 1342 به شهادت رسیده و او درمییابد داییاش، در دستگیری و شهادت پدرش دست داشته است. به همین سبب دنبال فرصتی برای انتقام میگردد و اتفاقات بعد از آن در همین راستا پیش میآید.
گذشته برای جمیل تاریک و مبهم است، اما کشف حقیقت نیز وجودش را روشن نمیکند. در شبهای حکومت نظامی، مردی غریبه به خانه آمده که مادرش او را دایی اشرف معرفی میکند و همه چیز از حضور همین غریبهی آشنا آغاز میشود که روزگاری سرهنگ سازمان امنیتی رژیم شاه بوده و جمیل، خیلی زود از پس تردیدها، نفرتها و جستجوهایش در مییابد که او قاتل پدرش بوده است.
انگشت مجسمه کشمکشهای درونی جمیل است برای انتقام؛ اما دایی اشرف، فقط قاتل نیست، برادر مادری است سختی کشیده که دلش برای همه حتی قاتل شوهرش میسوزد. این دوگانگی، نقطه پرکشش داستان نویسنده است؛ نقطهای که جمیل را با همهی ابعاد شخصیتی و عواطف درونیاش تصویر میکند. جایی که باید میان دوست و دشمن مرزی بگذارد.
نویسنده خوب میداند که این انتخاب چه دو راهی دشواری است؛ وقتی که دشمن، نزدیکترین فرد به تو باشد. آدمها در کتاب انگشت مجسمه با لهجهی جنوبی حرف میزنند و دیالوگهایشان فضای جغرافیایی را صمیمیتر و ملموستر میکند. این اثر سرگذشت جباریتی است که از آن جز انگشت سیمانی مجسمهاش در دست کودکان چیزی نمیماند. انگشتی که در پایان داستان، صورت دایی اشرف را نشانه میرود که از سرسپردههای صاحب همان انگشت بوده است.
کتاب انگشت مجسمه دومین رمان نوجوان فرهاد حسن زاده محسوب میشود که با نگاهی سینمایی به نگارش درآمده است. گویا ذهنیت نویسنده به روایت و داستان، ذهنیتی تصویری میباشد؛ مثل اینکه در جایگاه یک کارگردان دوربین را در جای مناسب قرار داده و با به کارگیری اصطلاحات و به تصویر کشیدن صحنهها و حوادث، عینیت خواننده به واقعیت را تثبیت بخشیده است.
در بخشی از کتاب انگشت مجسمه میخوانیم:
روزنامه، توی دستهای دایی مچاله شده بود. جمیل جا خورد. به جای اینکه کار را بهتر کند، بدتر کرده بود. نمک پاشیده بود روی زخم. روزنامه را از دستش گرفت و کناری گذاشت. پشتی را مرتب کرد و یک استکان چای برایش ریخت و او را آرام کرد. حالا دیگر به چشم یک مهمان به او نگاه میکرد؛ مهمانی که درد کشیده بود و حرمتش واجب بود. هرچند وجودش به اسم دایی هنوز برایش جا نیفتاده و خانههای جدول هنوز پر نشده بود، ترجیح میداد خونسرد باشد و کمکم همه چیز را بفهمد. به داد و فریادهایش هم عادت میکرد. او را درک میکرد و مشکلش را میفهمید.
دایی آرام شده بود. سیگار میکشید و چنگ میزد به موهای آشفتهاش. گفت: «باید یه کاری واسهم انجام بدی.»
جمیل به شست پای دایی نگاه میکرد و به شباهت آن با شست پای مادر فکر میکرد که بیضی بود و ناخنش شیب داشت. گفت: «بفرما، دایی جان!»
دایی که سرش پایین بود، گفت: «حالا بچهها دلشون هزار راه میره. یه شماره تلفن و کُدشه میدم. برو تلفنخونه، همی الان. هیچ کس هم بویی نبره. بلدی؟ اول کد بگیر و بعد شماره. بگو من خواهرزادهی علیاشرف هستُم… علیاشرف حالش خوبه، سلام هم میرسونه. نگران نباشین. دوباره تلفن میزنه. شیرفهم شدی؟»
– بله.
– هیچ چیز دیگهای هم نگو؛ نه اسم، نه آدرس؛ هیچِ هیچ. بعد هم شماره یه پاره کن و بریز دور. فهمیدی یا دوباره بگُم؟
فهمیده بود و قبول کرد. در برابر سنگینی کلام و صدای دایی، چه میتوانست بگوید جز چشم؟ عجیب بود! فکرش را نکرده بود که دایی هم ممکن است زن و بچّه داشته باشد!
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.