توضیحات
چهرهی نام آشنای صادق هدایت در ادبیات معاصر و تاثیر او بر جامعهی روشنفکران ایران غیر قابل انکار است. گروهی داستانهای او را تلخ و تاریک میدانند و گروهی دیگر سبک او را تکرارنشدنی. با خواندن کتاب زنده به گور با روحیات و خلقیات این نویسنده بیشتر آشنا میشویم و به ریشههای عمیقتری از وجود او پی میبریم.
خلاصه کتاب زنده به گور:
کتاب زنده به گور اولین بار در سال 1309 منتشر شد و چاپخانهی فردوسی در تهران آن را چاپ کرد. کتاب شامل 8 داستان کوتاه است و داستان اول آن، زنده به گور نام دارد که نام کتاب از آن گرفته شده است. بقیه داستانها عبارتند از: حاجی مراد، اسیر فرانسوی، داود گوژپشت، مادلن، آتشپرست، آبجی خانم، مردهخورها و آب زندگی.
زنده به گور که عدهای معتقد هستند هدایت کتاب را براساس زندگی شخصی و شخصیت روانگسیخته خود نوشته است، خاطرات مردی است که از زندگی بیزار شده و در تلاش هست تا خود را بکشد و از این زندگی رهایی یابد. او راههای مختلفی مثل خوردن تریاک را امتحان میکند تا بمیرد ولی تلاشهایش بیفایده است…
«حاجی مراد» داستان مردی بازاری است که فرزندی ندارد. او در حالی که همسرش را دوست دارد، نسبت به او بسیار بدبین است. شک و دودلی این مرد را به دردسر میاندازد…
«اسیر فرانسوی» روایت کنندهی دیدار یک پیشخدمت هتل با یک مسافر است که صحبت آنها از یک کتاب در مورد جنگ شروع میشود…
«داود گوژپشت» داستان پسری به نام داوود است. همه او را به خاطر فرم بدنش که قوز بزرگی بر پشتش دارد، مسخره میکنند. روزی او سر به بیابان میگذارد و در راه با قضایای مختلفی بر میخورد…
«مادلن» داستان دختری فرانسوی با همین نام است که با پسری ایرانی آشنا میشود و آنها با هم شروع به معاشرت میکنند و پسر به خانهی دختر دعوت میشود…
«آتشپرست» داستانی است که در یک مهمانخانه رخ میدهد. در آن «فلاندن» خاطرات باستانشناسی خود در ایران را برای دوستش روایت میکند…
«آبجی خانم» داستان دختری است که صورت نازیبایی دارد و این سبب میشود که هیچ پسری نخواهد با او ازدواج کند. این دختر به نماز و قرآن رو میآورد تا اینکه مراسم عروسی خواهرش سر میرسد…
«مردهخورها» داستان دو زن است که شوهرشان مشهدی رجب، مرده است. آنها با هم جروحث میکنند که ناگهان دزدی آنها رو میشود…
«آب زندگی» داستان سه برادر است که از پدر خود جدا میشوند و راهی را پیش میگیرند تا برای خود زندگی بسازند ولی…
بخشی از کتاب زنده به گور:
پریشب آنجا بودم، در آن اتاق پذیرایی کوچک. مادر و خواهرش هم بودند، مادرش لباس خاکستری و دخترانش لباس سرخ پوشیده بودند، نیمکتهای آنجا هم از مخمل سرخ بود، من آرنجم را روی پیانو گذاشته، به آنها نگاه کردم. همه خاموش بودند مگر سوزن گرامافون که آواز شورانگیز و اندوهگین «کشتیبانان ولگا» را از روی صفحه سیاه درمیآورد. صدای غرش باد میآمد. چکههای باران به پشت شیشه پنجره میخورد. کش میآمد و با صدای یکنواختی با آهنگ ساز میآمیخت. مادلن جلو من نشسته با حالت اندیشناک و پکر، سر را به دست تکیه داده بود و گوش میکرد. من دزدکی به موهای تابدار خرمایی، بازوهای لخت، گردن و نیم رخ بچگانه و سرزنده او نگاه میکردم. این حالتی که او به خودش گرفته بود، به نظرم ساختگی میآمد، فکر میکردم که او همیشه باید بدود، بازی و شوخی بکند، نمیتوانستم تصور بکنم که در مغز او هم فکر میآمد، نمیتوانستم باور کنم که ممکن است او هم غمناک بشود، من هم از حالت بچگانه و لاابالی او خوشم میآمد.»
در این بین که این تصویرها از جلو چشمم میگذشت، مادرش آمد جلو پیانو نشست. من خودم را کنار کشیدم؛ یک مرتبه دیدم مادلن مثل اینها که در خواب راه میافتند از جا بلند شد، رفت ورقههای نت موسیقی را که روی میز ریخته بود به هم زد، یکی از آنها را جدا کرده، برد گذاشت روبروی مادرش و آمد نزدیک من با لبخند ایستاد. مادرش شروع به پیانو زدن، مادلن هم آهسته میخواند، این همان آهنگ رقص بود که در (ویلرویل) شنیده بودم؛ همان می سی سی پی است..
شماره بازیابی: ۸۵-۴۱۱۳۹
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.